تاریخ انقلاب اسلامی مملوّ از مردان مردی است که با مال و جان خود جهاد کرده اند و در این راه پرخطر، عاشقانه، آیات الهی را تفسیر نموده اند.
حماسه سازان لشکر عملیاتی ۲۵ کربلا، در دفاع از حرم و حریم حضرت «زینب (س)» و «معصومین (ع)» و ذریۀ مطهرشان در کشورهای عراق و سوریه و... جا نفشانیها زیادی کرده اند.
سردار شهید سید جلال حبیب الله پور در تاریخ هفتم بهمن ماه سال ۱۳۴۶ در محله شهید طالبى شهرستان بابلسر، استان مازندران به دنیا آمد. او اولین فرزند خانواده بود. پدرش سید حسین و مادرش ربابه نام داشت. سید جلال عضو نیروى سپاه پاسداران انقلاب اسلامى بود و داراى تحصیلات لیسانس نظامى از دانشگاه امام حسین (ع) بود.
وی فرمانده محور سوم ثارالله لشکر عملیاتى ۲۵ کربلا بود. سید جلال در ۵۲ عملیات مرزى و برون مرزى شرکت کرد. ایشان از همان اوایل شروع جنگ سوریه خیلى پیگیر بود که براى دفاع از مظلومان و حریم ناموس اهل بیت به سوریه برود.
اوایل جنگ سوریه قرار شد حدود ۳۰ نفر از فرماندهان لشگر و با سابقه جبه جنگ تحمیلى براى کارهاى مستشارى و آموزشى به سوریه بروند که سید جلال یکى از آن ۳۰ نفر بود که حتى ویزایش هم آماده بود. اما پس از اسارت تعدادى از همکاران سپاه در سوریه پروازشان لغو شد. از همان موقع بود که بى قرارى مى کرد و خیلى هم به تهران مى رفت تا او را به سوریه اعزام کنند.
که سرانجام در تاریخ هجدهم اسفند ماه ۱۳۹۳ براى دفاع از حرم آل الله با عنوان فرمانده گروه صابرین به سوریه اعزام شد و پس گذشت ۴۳ روز در تاریخ ۳۱ فروردین ۱۳۹۴ در منطقه بصرى حریر استان درعا به فیض شهادت نائل آمده بود و پیکرش در حوزه اشغالى داعش درآمد و مفقود شد.
در اعیاد مبارک بزرگ قربان تا غدیر در سال ۹۷ هدیه الهى به مردم شریف مازندران اینگونه رقم خورد که پیکر سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» به همراه پیکر شهید «سید سجاد خلیلى» پس از گذشت چند سال دورى و چشم انتظارى شناسایى شد و پس از طى مراحل مختلف آزمایشات متعدد؛ ابدان مطهرشان ثبت و پس از انجام سیر مراحل ادارى، به میهن اسلامى انتقال داده شد.
از سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» یک پسر به نام «سیدعلى» و یک دختر به نام «سیده فاطمه زهرا» به یادگار مانده است.
گفتنى است سردار شهید «سید جلال حبیب الله پور» دومین شهید مدافع حرم بابلسر و ۵۴۴ شهید شهرستان بابلسر مى باشد.
زیباترین صحنه عشق را در عالم به محبت مادر تشبیه کردهاند، میگویند در بازار محبت آنکه بیش از همه عاشقی کند، نمیتواند اندکی از مهر مادر را ترسیم کند، خداوند این محبت را در دل مادر به ودیعت نهاد تا مردم معنای عشق را دریابند.
حال اگر این محبت دوسویه باشد، صحنه زیباتری ترسیم میشود. آری، چه زیباست عنایت مادر به فرزند و ارادت فرزند به مادر. این غایت و نهایت عشق است.
دوران جهاد، دوران رشد و شکوفایی این محبت بود، دوران دفاع مقدس عرصهای بود که مظهر تجلی لیله فاطمی شد، در این راه برخی بودند که گوی سبقت را از بقیه ربودند، و بعضی رزمندگان «لشکر ویژه 25 کربلا» در این مسیر، صبر ورزیدند و آنقدر در وادی عشق، ارادت خالصانه نشان دادند تا اینکه «مادر» آنها را مورد عنایت خویش قرار داد.
سردار خستگی ناپذیر فرمانده دلاور و تکاور «صابرین 1 لشکر 25 کربلا» شهید جاویدالاثر سید جلال حبیباللهپور شاهد این سخن است، او که با عشق و با عنایت مادر، و ذکر یازهرا (س)، عملیاتهای یگان ویژه صابرین را در شمال غرب کشور با رزمندگان تکاور صابرین پیش میبرد و در بیش از 50 عملیات برونمرزی برای پاکسازی گروهک تروریستی پژاک در شمال غرب، شرکت کرده بود و چندین بار تا سر حد شهادت پیش رفت و آسیبهای جدی از ناحیه گردن و زانوانش دید اما هیچ وقت جایی بازگو نکرد و میگفت درد برای خدا لذت دارد و ناب شدن بیذوب شدن هرگز میسر نیست.
سید جلال در جنگ سخت
«دوران دفاع مقدس» همراه با رزمندگان لشکر خط شکن 25 کربلا در عملیاتهای مختلف به فرماندهی سرداران شهید حاج بصیر، طوسی، نوبخت، علیزاده و خوشنویس حماسهها آفرید.
سید جلال در جنگ نیمهسخت «عرصه امنیتی»
در عرصه اقدامات غافلگیرانه امنیتی و مقابله با آشوبها و بحرانهای داخلی توانمندی بالایی داشت و از این توانمندی برای کمک به سربازان گمنام وزارت اطلاعات از او بهره گرفته شد و در خرداد ماه 84 برای دستگیری سران ضد انقلاب در روستاهای شهرستان سلماس با فرماندهی سید عزیز و فداکاری و ایثار او و یارانش چنان ضد انقلاب را قلع و قمع کردند که مسئولان استان آذربایجان غربی را به اعجاب و تحیر درآوردند.
سید جلال در جنگ نرم و در مواجهه با بحرانها و آشوبهای داخلی و مقابله با فتنههایی همچون 18 تیر 78، جریان براندازی ملیمذهبی در سال 79، از بین بردن حرکتهای ضدانقلابی و تحرکات خزنده و پنهان فتنهگران 88 در راستای رسالت پاسداری نقش برجستهای در آرامشبخشی به فضای جامعه ایران اسلامی و تقویت سنگرهای دفاع فرهنگی ایفا کرد.
سید جلال عزیز؛ یکی از بهترین های صابرین 1 بود که کمتر حرف میزد و بیشتر مرد عمل بود، او که به ظاهر قد متوسطی داشت، اما مغزی متفکر و دانش نظامی زیادی داشت، سید شهید ما، فرمانده تیمهای عملیاتهای ضربتی شامل عملیاتهای تاخت و تاز سریع، عملیاتهای بازدارنده و عملیاتهای نجات در شمال غرب کشور بود.
او که داوطلب اغلب مأموریت های پیاده سبک مربوط به هوابرد، یورش هوایی در تداوم آموزش بود، از نیروهای نخبه دوره آموزش فرماندهی و کنترل صابرین 1 سپاه بود.
او که علیه اهداف استراتژیک یا اهداف تاکتیکی دشمن در شمال غرب کشورمان خبره بود، فرمانده عملیاتهای تیم ضربتی «تهاجمی» و عملیاتهای نفوذ در عمق محور دشمن بود.
سردار شهید سید جلال حبیباللهپور علمدار صابرین لشکر 25 کربلا بود، او استاد طرحریزی و اجرای عملیاتهای نظامی ویژه در شرایط سخت بود، سید جلال عزیز در عملیاتهای ویژه صابرین علاوه بر ابتکار عمل و چالاکی در عمق منطقه دشمن و در حین هدایت و فرماندهی نیروهای عملکننده با همه بچهها مهربان و صمیمی اما خیلی جدی بود و همزمان نکات زیر را دقیقاً نظارت و اجرا می کرد:
طرحریزی و هماهنگی کامل نیروهای عملکننده و هماهنگی کامل تمام واحدهای پشتیبانیکننده و خدماتی را منسجم و یکپارچه میکرد؛ استفاده از فرصتهای میدان نبرد؛ اصل غافلگیری دشمن؛ قابلیت بقا با بهرهگیری از روشهای رزم پیاده کلاسیک برای استتار و اختفا؛ قابلیت تحرک، سرعت و شدت به منطقه هدف دشمن؛ شجاعت با کسب آمادگی برای پذیرش ریسک و خطر کردن که دشمن را سر درگم می نمود و به مقر آنها ضربات سنگینی می زدنند؛ با طرحریزی دقیق جزئیات و هماهنگی دشمن را مغلوب میکرد و کمین دشمن را به ضدکمین تبدیل میکرد؛ با تحرک و سرعت، تنوع، فریب و شجاعت منجر به شوک دشمن میشد و دشمن را گیج و گمراه میکرد و او را در جای خود نگه میداشت؛ شدت خشونت و دقت حمله تیم هجوم به فرماندهی سید شهید، کار دشمن را تمام میکرد در حالیکه با توسل به حضرت زهرا (س) بقا نیروهای ویژه تحت امرش را تضمین میکرد.
او که گوش به فرمان رهبرش بود و خوب فهمیده بود که دفاع از اسلام مستلزم رنجهاست و از بزرگترین عبادات محسوب میشود، هنگامی که حضرت امام روحالله در تاریخ 25 تیر 64 فرمودند؛ باید هر جوانی یک نیرو باشد برای دفاع از اسلام خودش را برای مبارزه و جهاد آماده کرد و تا لحظه شهادت تابع امر ولایت فقیه خویش بود، سید شهیدمان؛ عامل به ایمان و وحدت بین نیروهای پیشکسوت و جوان سپاه بود و همیشه میگفت ایمان و وحدت و تعهد ما رزمندگان سپاه عامل پیروزیمان خواهد شد.
سید شهید ما همیشه برای مأموریتهای برونمرزی و مجاهدت و شهادت داوطلب بود، او درس مبارزه و جهاد و شهادتطلبی را از جد غریبش حضرت سیدالشهدا (ع) و اصحاب باوفایش آموخته بود، سید جلال شهیدمان، میدانست و اعتقاد داشت به کشتن و کشته شدن و میگفت در هر دو صورت پیروزیم و به تکلیفمان عمل میکنیم.
این سردار گمنام، به این باور رسیده بود که بیش از هر زمان دیگری می توان خطر رویارویی با دشمن دیرینه اسلام یعنی صهیونیست جهانی به سرکردگی آمریکای جنایتکار و سگ ولگرد منطقه، آل سعود خبیث و داعش اسرائیلی را حس کرد و روانه میدان نبرد در سوریه شد.
او خوب فهمید که تحرکات اخیر شیطان بزرگ و استقرار نیروهای متجاوز داعش در سوریه، عراق و حملات هوایی آل سعود از هوا و دریا و زمین به یمن پیرامون اسلامهراسی و از بین بردن اسلام ناب محمدی (ص) در جهان است.
آری! سید شهیدمان میدانست که فتح و پیروزی با شهادتطلبی بهدست میآید و بهفرموده امام روحالله؛ جنگ ما جنگ عقیده است و جغرافیا و مرز نمیشناسد و ما باید در جنگ اعتقادیمان بسیج بزرگ سربازان اسلام را در جهان بهراه اندازیم و شک نداریم که بهفرموده امام عزیزمان، جنگ ما فتح فلسطین را بهدنبال خواهد داشت.
سید جلال شهید، میدانست اگر میخواهد اسمش در لیست سربازان سپاه آخرالزمانی امام عصر (عج) ثبت شود باید شرایط ثبتنام را رعایت کند؛ ایمان، تقوا، عمل صالح، اخلاص در عمل، صبر و بردباری، شجاعت، صداقت، امانتداری، ولایی بودن، مردمی بودن و عاشق شهادت بودن را در 8 سال دفاع مقدس در مکتب عاشورای امام خمینی (ره) آموخت و در کنکور شهادت شرکت کرد و کارت معافیت از گناه و توبهنامه معتبر ممهور به مهر امام حسین (ع) را از عمه سادات در دمشق دریافت کرد.
سید جلال عزیز میدانست که شدت علاقه حضرت ابوالفضل (ع) به حضرت زینب (س) خیلی زیاد است و خودش را برای دفاع از عقیله بنیهاشم به شهر شام رساند و در روز شنبه 29 فروردین به حرم حضرت زینب (س) مشرف شد و ذکر «کلنا عباسک یا زینب» را در حرم زمزمه کرد و در کنار قبر کوچک حضرت رقیه (س) دست نیاز بهسوی خدای بینیاز بلند کرد و با خدای خویش به نجوا پرداخت تا که در ظهر روز دوشنبه 31 فروردین طی عملیاتی که در منطقه «بصرالحریر» واقع در شمال شرقی استان درعا در جنوب سوریه صورت گرفت در حال کمک و هدایت عملیات نظامی ارتش سوریه علیه گروههای تروریستی ارتش آزاد و القاعده در سوریه «جبههالنصره» پس از قرار گرفتن در محاصره و نبردی جانانه با دشمن به همراه عدهای از همرزمانش و رزمندگان دلاور تیپ سرافراز فاطمیون، دفاع وطنی و ارتش سوریه بالدربال ملائک گشود و به کاروان عاشورائیان پیوست.
سید جلال حبیب خدا بود! سید جلال محب حضرت زهرا (س) بود، او به عشق مادر خواست گمنام بماند، آری او در مهر مادر خلاصه شده بود، ذره ذره وجود او نام مادر را صدا میکرد، او برای صدها جوان مشتاق، حقیقتاً چراغ راه شد اما این وادی پر است از این ستارهها، پر است از کسانی که راه را نشان میدهند.
دوران دفاع مقدس برای ما صدها هزار چراغ راه را نمایان کرد، یکی دیگر از این راهیافتگان شهید عزیز ما سید مجتبی علمدار است، او که همه ما را به مهر توصیه میکرد و هر کجا که مداحی میکرد از مادرش میخواند، محبوب دل سید جلال بود؛ سید جلال، شهید علمدار را استاد معنوی خویش میدانست و رزمندگان یگان ویژه صابرین درس مهر مادر را از شهید علمدار آموختند.
شهیدان سید محمود موسوی، کمیل صفریتبار، محمد منتظرقائم، محمد محرابی، محمد غفاری از دانشآموختگان جوان مکتب «فاطمی» هستند که در سال 1390 به فرمان فرماندهی کل قوا لبیک گفته و از مواضع دفاعی در شمال غرب کشور خارج شده و در مقابل ایادی استکبار قد علم کردند و به مبارزه و جهاد برخاستند و نتیجه این جهاد مشخص است، آن که برای عقیده میجنگد هر کجا باشد همیشه پیروز است و این سنت روزگار است.
شهریور ماه سال 1390 پیشکسوتان و جوانان یگان صابرین به حال شهدای گردان قمربنی هاشم (ع) به فرماندهی سردار شهید جعفرخانی غبطه خوردند و سید جلال عزیز در سوگ فراقشان آرام آرام گریست و از خدای خویش تمنای شهادت کرد و امروز ما، در اردیبهشت ماه 94 به حال سید جلال حبیباللهپور غبطه میخوریم.
خاطرات شهید حبیبالله پور منتشر شد
برشی از کتاب: شهادت حبیب آخرین روزهای مأموریتمان بود. چهلمین روز حضورمان در منطقه بود. پیگیر بود که شایعهای به سرعت ۹۴ فروردین ۳۰کارهای برگشتن به ایران بودیم. در منطقه پیچید. عملیاتی در جنوب سوریه انجام شده بود. شروع عملیات خیلی خوب بود؛ اما پایان نامناسبی داشت. برای همین یک عده از نیروهای ایرانی و فاطمیون و سوریها به شهادت رسیده بودند. شایعۀ ناگوار، شهادت آقاسیدجلال بود. من انگار دیوانه شده بودم. باور این شایعه که هرلحظه داشت موثقتر میشد، برایم خیلی سنگین بود. مدام به این فکر میکردم که ما با هم آمده بودیم که با هم برگردیم. شروع کردم به تماس گرفتن. خبر درست بود؛ اما قطعی نبود. اما زیاد طول نکشید تا قطعی شدن خبر شهادت آقاسید. من آشفته بودم و او فدا شده بود. من دوست خوبم را، برادرم را، حبیب لشکرم را از دست داده بودم و او دنیا را با همۀ متعلقاتش رها کرده بود. مربی دفاع وطن سوریه بود. فرمانده گردان بود و دوستانش را موقع عملیات همراهی کرد. سرنوشت این بود که در عملیات شرکت داشته باشد. پیکرش ماند و دیگر برنگشت و عجیب این بود که خبر بازگشت پیکر سیدجلال به وطن، مصادف شد با تدوین خاطرات آن شهید بزرگوار.
آنچه خواهید خواند گفت وگویی است با مریم اکبری همسر این شهید عزیز.
*احساس کردم مهرش به دلم افتاده
عمه من با خاله سید جلال همسایه بودند. خاله وقتی مرا می بیند به عمه ام می گوید با خانواده ام صحبت کند تا برای پسر برادرش که 21 ساله است به خواستگاری من بیایند. 17 ساله بودم و خیلی نمی دانستم دوست دارم ازدواج کنم یا نه، بنا بر رسم آن زمان اول خانواده تشخیص می داد خواستگار بیاید یا نه و دختر وقت ازدواج کردنش هست یا زود است. بنابراین برای آمدن آنها نظری از من نخواستند. پیش از سید جلال هم خواستگار داشتم اما پدرم با آمدن آنها موافقت کرده بود. علتش چه بود نمی دانم.
مثل حالا اینگونه نبود که دختر و پسر به اتاقی بروند و سنگ هایشان را با هم وا بکنند. ما در بین جمع تنها همدیگر را دیدیم. راستش را بخواهید وقتی رفتند حس کردم او را دوست دارم و مهرش به دلم افتاده بود. می دانستم شغلش سپاهی است و آن که مصادف بود با جنگ تحمیلی برای دخترهای مذهبی ازدواج با یک پاسدار فضیلت بود.
شوهر عمه من هم سپاهی بود و کم و بیش با شغلش آشنا بودم. و 7 سال هم اسیر بعثی ها بود و بعد از جنگ برگشت اما با این حال انگار فکر نمی کردم ممکن است همسر من هم شهید یا مجروح و اسیر شود. خلاصه مراسم عروسی ساده ای برگزار کردیم و زندگی مان را در منزل پدر سید جلال آغاز کردیم. او اصلا اهل ریا و خودنمایی نبود برای همین زندگی من هم ساده بود.
مدتی بعد ز ازدواج باردار شدم که مصادف شد با رحلت امام خمینی(ره). سید جلال به حدی ناراحت بود که نمونه اش را در هیچ حادثه ای ندیدم. اصلا خانه نبود و سرکار آماده باش بودند. بعدها دیدم در خاطرت روزانه اش روز فوت امام تنها نوشته بود: امام به رحمت خدا رفت. چند وقتی که از رحلت ایشان گذشت با تعدادی از خانواده پاسدارها به حرم امام رفتیم. یادم هست آن روز همه گریه می کردند و در حال خودشان نبودند.
*داوطلب رفتن به یگان ویژه صابرین شد
سید جلال دائم مأموریت بود و کمتر به خانه می آمد. وقتی قرار می شود یگان ویژه صابرین تشکیل شود شهید حبیب الله پور به صورت داوطلبانه تصمیم می گیرد که به این قسمت از سپاه برود. دوستانش با شناختی که از او داشتند به من می گفتند اجازه نده سید جلال به صابرین برود. شما می توانی جلویش را بگیری. این یگان خطرناک است و نیروهایش تمرین های طاقت فرسایی باید ببینند. حتی این را هم به من گفتند که یکی از بچه ها هنگام چتر بازی موقع پریدن از هواپیما چترش باز نمی شود و به شهادت می رسد. اما من نه می توانستم و نه می خواستم او را منصرف کنم. چون می دانستم کارش را چقدر دوست دارد.
با این حال یکبار به او گفتم به این یگان نرو نمی خواهم ماموریت رفتن هایت بیشتر شود. گفت چکار کنم؟ بیایم بنشینم خانه؟ من نروم خطرناک است که بقیه بروند؟ طوری با من صحبت کرد که از خودم خجالت کشیدم با حرفی که زده بودم. گفتم راست می گویی برو و به قوت به کارت ادامه بده.
*به نبودن هایش عادت کرده بودم
به نبودن هایش عادت هم کرده بودم اما گاهی دیگر کلافه می شدم. تنهایی و نگهداری بچه ها، خرید خانه مهمانی هایی که مجبور بودیم بدون او برویم طاقتم را تمم می کرد و غر می زدم. بعد از سید علی که در خانه پدربزرگش متولد شد فاطمه زهرا دخترمان در خانه مستقل خودمان به دنیا آمده بود. هر دو نیاز به بودن پدر داشتند و بهانه می گرفتند. سید جلال عاشق بچه بود و حتی به مادرش می گفت از خدا خواسته ام 12 پسر به من بدهد تا از نام حضرت علی آغاز کنم و نام 12 امام را روی فرزندانم بگذارم. اما من می گفت چون کمتر کنار ما هستی نمی توانم مسئولیت بچه های زیادی را بپذیرم. نام دخترمان را هم خودم انتخاب کردم. آن وقت ها خیلی رسم نبود نام فاطمه زهرا را روی دختر بگذارند اما من زمانی که مجرد بودم شنیدم یکی از اقوام این نام را برای فرزندش انتخاب کرده و خیلی خوشم آمده بود. به همه هم تاکید کردم نامش را کامل صدا کنند نه فاطمه یا زهرای تنها.
خیلی به ماموریت می رفت و برای ما روزهای سختی بود.سنم کم بود و دو بچه کوچک نگهداری شان مشکل بود خیلی وقت ها مهمانی دعوت می شدیم و مجبور بودم بدون همسرم بروم. خرید های خانه را خودم باید انجام می دادم و فرزندانم را به مدرسه می بردم. در هیچ مناسبت و مراسمی سید جلال کنار ما حضور نداشت.
گاهی به او گلایه می کردم اما راستش را بخواهید عادت هم کرده بودم و میدانستم شغلش چنین موقعیتی را ایجاب می کند. وقتی از مأموریت می آمد همه نبودن هایش را جبران می کرد. ۳۰ روز مأموریت بود و ۸ روز در خانه. در ین حدود یک هفته یکی دو روزش را به سر کار می رفت و بقیه را در خانه با ما میگذراند. خوش اخلاق بود به من در کارها کمک میکرد آنقدر که فاطمه زهرا این اواخر به شوخی و خنده می گفت: بابا زن ذلیل است.
سید جلال از آن مرد هایی بود که هرچه تعریفش را بگویم کم گفتم. من هرچه دارم از او دارم. نماز شب میخواند وقتی گفتم من هم دوست دارم بخوانم کمکم کرد یاد بگیرم. حتی در کاغذی برایم آدابش را نوشت که طبق آن عمل کنم. هنوز هم دست خطش را در جانمازم دارم.
* تا زمانی که زنده بود نمیشناختمش
ما ده سال در خانه های سازمانی قائم شهر زندگی می کردیم. آنجا برای مان کلاس قرآنی گذاشتند که خانم معلم به ما تمرین های زیادی می داد. سواد من نسبت به دیگر همکلاسی هایم کمتر بود برای همین وقتی به خانه میآمدم از دخترم کمک میخواستم اما چون دانشگاه می رفت کمتر می توانست به من کمک کند اما سید جلال به من می گفت بیا با من تمرین کن. وقتی سر کلاس می رفتم معلم می گفت چقدر خوب یاد گرفتی. وقتی می گفتم شوهرم به من کمک می کند خانم های دیگر می گفتند همسران ما اصلا اینطور نیستند. معمولاً هم مردها حوصله کمتری دارند اما همسر من خیلی دوست داشت قرآن یاد بگیرم. راستش را بخواهید تا زمانی که زنده بود نمیشناختمش.
* سختی های نبودن همسر با طعم زخم زبان دیگران
ماموریت رفتن هایش برای ما سخت بود اما یک بار خیلی سختی اش اذیتم کرد. علی مدرسه می رفت و فاطمه زهرا ۶ ساله بود. یک روز صبح هوا بارانی بود، چتر را برداشتم که برای علی نگه دارم تا صبحانه اش را بدهم و آماده اش کنم به مدرسه برود. فاطمه زهرا بلند شده بود چتر را زودتر بردارد که پایش گیر کرد به کتری آب جوش، ریخت روی پایش و سوخت.
صبح خیلی زود بود، نه آژانسی بود که زنگ بزنم و ببرمش دکتر نه کسی پیشم بود تا کمکم کند. پریشان رفتم جلوی در، هر ماشینی که رد می شد دست تکان می دادم اما نگه نمی داشتند. گریه می کردم و لحظات سختی را میگذراندم. همان موقع سرویس مدرسه علی رسید، به او خواهش و التماس کردم مرا به بیمارستان ببرد. سوارم کرد و وقتی بچهها را به مدرسه رساند ما را به بیمارستان برد. بعد از آن هر روز باید به سختی بچه را بغل میکردم و بیمارستان می بردم تا پانسمانش را عوض کنم. دور و بری ها خیلی زخم زبان میزدند و می گفتند: تو چه مادری هستی که نتوانستی از بچه نگهداری کنی؟ اگر مادر خوبی بودی مواظب بچه ات بودی. دلم شکست و با خودم گفتم مگر من دوست دارم بچه ام بسوزد؟ شهید حبیب الله پور هر دو هفته یکبار تماس میگرفت آنهم آیا ما خانه بودیم با او صحبت کنیم یا نه. نه موبایلی نه چیزی. دلم می خواست می توانستم با او صحبت کنم و آرام شوم.
وقتی سید جلال از مأموریت برگشت از ناراحتی هایم و حرف هایی که شنیده بودم برایش گفتم. با مهربانی گفت: اصلاً ناراحت نباش، من باید ناراحت باشم که پدرش هستم، ناراحت نیستم. هر کسی هر حرفی میزند بگذار پشت گوش. من از تو راضی هستم. صحبتهای او به قدری آرامم کرد که ناراحتی هایم را فراموش کردم.
*27 سال زندگی کردیم اما 7 سال کنار هم نبودیم
من و شهید حبیب الله پور 27 سال با هم زندگی کردیم اما 7 سال هم کنار هم نبودیم. همیشه مأموریت هایی می رفت که اصلاً نمیدانستیم کجاست. تمام کشور ایران می رفت، از سراوان و سیستان و زاهدان بگیر تا غرب کشور و جنوب به شمال. وقتی هم برمی گشت حرفی نمی زد که چه بر آنها گذشته.
*همه رویش حساب می کردند
ما هم مثل هر زن و شوهر دیگری بحثمان می شد اما سید جلال خیلی آرام بود. اصلاً داد زدن در مرامش نبود اما بر عکس من اهل داد و بیداد بودم، وقتی که عصبانیتم می خوابید ناراحت میشدم که سیدجلال که کاری نکرده بودم و از اینکه باعث ناراحتی اش شدم خجالت می کشیدم. می گفتم بنده خدا که حرفی نمی زند مرا عصبانی کند. او خیلی منطقی بود، الکی حرف نمیزد و حتی بی خودی نمی خندید. خیلی رویش حساب می کردم. بین فامیل و آشنا ها حتی در خانواده من تک بود. با اینکه بزرگتر خانواده نبود اما هر کسی هر کاری میخواست بکند، مثلا ازدواج فرزندانش با او مشورت می کرد و او را با خودشان می بردند خواستگاری. همه رویش حساب می کردند. بلد بود محبتش را ابراز کند.
*سرش را روی زانوهایش گذاشت و گریه کرد
دو ماه بود که از آموزش نیروهای گردان صابرین می گذشت. یکی از دوستان شهید فرشاد قاسمی حین تمرینات چتر بازی زمانی که می خواهد از هلی کوپتر پایین بپرد چترش باز نمی شود و به شهادت می رسد. شهید قاسمی دوست صمیمی سیدجلال بود. خودش وسایل او را تحویل خانواده اش داده بود و بعد به خانه آمد. حس کردم غم سنگینی روی دلش است. همانطور که آمد نشست گوشه ای سرش را روی زانوهایش گذاشت و گریه کرد.
*از ته قلبم دعا می کنم به شهادت برسی
سیدجلال آنقدر خوب بود که یک بار به او گفتم از ته قلبم دعا می کنم به شهادت برسی. چون می دانستم آرزویش همین است. داشت میوه می خورد. بشقاب را کنار گذاشت و با خوشحالی گفت راست می گویی؟
او واقعا آدم خالصی بود. این دعا را درست چند روز قبل از رفتنش به سوریه کرده بودم هرچند که بی اطلاع بودم قرار است برود. چند روز بعد که موضوع سفرش به سوریه را مطرح کرد اصلاً مخالفتی نکردم، می دانستم او برای چه می رود. انگار خانم حضرت زینب(س) اول دل ما همسران را به دست میآورد بعد شوهران ما راهی می شدند.
* قرارهایی که با هم گذاشتیم و من تنها اجرایشان کردم
یک هفته بعد از عروسی دخترم بود که برای اولین بار عازم سوریه شد. ۱۲ روز مانده به عید رفت و قرار بود تا یک ماه بعد هم بیاید که عروسی پسرم را بگیریم. اتفاقا همان ایام رفتنش با خواهرهایم می رفتیم منزل مادرم را تمییز کنیم. سید جلال صبح ها مرا می گذاشت آنجا و شب ها بر می گرداند. آخرین بار در راه که می آمدیم انگار حرفمان گل انداخت یاد خاطراتمان می کردیم و اینکه وقتی بچه ها ازدواج کنند راحت می شویم. برنامه ریزی کردیم بعدش چه کارهایی انجام دهیم. گفتم انشاءالله با هم برویم کربلا. گفت اگر خیلی دوست داری بروی بیا در همین ایام که من نیستم بی سر و صدا خودت برو. گفتم نه می خواهم با هم برویم گفت پس اگر اینطور دوست داری بعد از مراسم بچه ها می رویم.
اما قسمت نشد و یک سال بعد تنها به پیاده روی اربعین رفتم. به نجف که رسیدیم به اطرافیانم گفتم من پیاده روی نمیآیم. گفتند: چرا؟ گفتم: چون سیدجلال دلش می خواست بیاید پیاده روی و نتوانست دلم نمیآید بدون او بیایم. اما بالاخره مرا راضی کردند و رفتیم. در راه با او صحبت می کردم و می گفتم دوست داشتم با هم بیاییم الان هم میدانم کنارم هستی.
*آخرین تماس
وقتی رفت سوریه، چند روز مانده به عروسی تماس گرفت و گفت عملیاتی داریم، برایمان دعا کن. صدایش خوشحال بود و می خندید. این همان آخرین باری بود که صدایش را می شنیدم. دو روز بعد ساعت 3 بعد از ظهر دیدم خانم یکی از همکارانش زنگ زد و احوالپرسی کرد بعد پرسید از سید جلال خبر داری؟ گفتم بله تازه با هم صحبت کردیم. یک ساعت بعد مجددا دیدم یکی دیگر از دوستانش زنگ زد و همان صحبت ها را تکرار کرد.
به خودم گفتم چقدر اینها زنگ میزنند. چون عروسی علی آقا نزدیک بود، دخترم آمد که با هم بریم خیاطی برای تهیه لباس. در این میان باز چند بار دیگر دوستانش تماس گرفتند اما می دیدند من خبری ندارم قطع می کردند.
علی و خانمش هم رفته بودند مراسم سالگرد پدربزرگ عروسم. تا قبل از رسیدن فاطمه زهرا مادر شوهرش تماس گرفت و بعد از حال و احوال پرسی گفت چه خبر؟ عروسی سرجایش هست؟ گفتم بله انشاءالله. کمی تعجب کردم اما باز فکر به جایی نرفت. فاطمه زهرا که آمد گفتم مادر شوهرت تماس گرفته بود. او هم خیلی تعجب کرد.
نگو خبر شهادت از صبح پخش شده و ما بی خبریم. پدر شوهر دخترم پاسدار است و به دامادم زنگ زده بود و گفته بود انگار خبرهایی است و می گویند پدر خانمت به شهادت رسیده. قرار بود شب دخترم به همراه شوهرش به منزل آنها بروند تا ماشین را بدهند برای تعمیر. پدر شوهرش می گوید: شب همانجا بمانید چون اگر بیایید بهانه جور کردن برای بردن فاطمه زهرا سخت می شود.
سفارش کرده بود فعلا هم حرفی به ما نزند. ما منزل مادرم بودیم. وقتی دامادم آمد دیدم خیلی ناراحت است و حرفی نمیزند. فقط یک گوشه نشسته. بعدم گفت زودتر شام بخوریم برویم خانه. تلفنش که زنگ می خورد می رفت بیرون صحبت میکرد. فاطمه زهرا گفت چرا می روی بیرون صحبت میکنی؟ گفت: آنتن ندارم. بعد گفت: پدرم میگوید ماشین را درست کردم لازم نیست بیاید، همانجا بمانید. وقتی شام را خوردیم از خانه مادرم آمدیم. در راه دامادم همچنان ناراحت بود. به خودم گفتم: چه شده یعنی؟ دلم هزار را رفت. خیلی تند رانندگی میکرد، به او گفتم مادر یواش تر برو.
علی زنگ زد که مامان کجایید؟ ما جلوی در هستیم. گفتم داریم می آییم. وقتی رسیدیم دامادم از ماشین رفت پایین و فاطمه زهرا متوجه شد گریه کرده. پرسید چه شده؟ شوهرش گفت چیزی نیست انگار سرما خوردم. دخترم باور نکرد و گفت تا راستش را نگویی از ماشین پایین نمی آیم. هر چه شوهرش اصرار کرد او قبول نکرد و می گفت باید بگویی چه شده.
خلاصه فاطمه زهرا تا پله های حیاط آمد اما بست نشست و گفت تا نفهمم چه خبر است بالا نمی آیم. ساعت 12 شب بود. علی گفت بیا برویم بالا زشته صدایت می رود بیرون. اما نتوانستند راضی اش کنند. علی گفت مامان برویم خانه مادرجون. گفتم چرا؟ گریه کرد و گفت من دیگر اینجا کسی را ندارم. گفتم خدا مرا بکشد چرا تو کسی را نداری؟
خلاصه با هم رفتیم منزل مادر شوهرم. برادر سید جلال گفت زن داداش میگویند داداش تیر خورده و مجروح شده تا فردا هم می آید. با اینکه همه فامیل جمع شده بودند اما ذهنم به شهادت نمی رفت. با خودم گفتم حتما ما چون فامیل زیاد داریم الان جمعیت زیاد است. شب خوابیدیم و صبح یکی از خانم های محل آمد و تا من و دخترم را دید گفت تسلیت می گویم. این را که گفت من و فاطمه زهرا به سرمان زدیم که چرا این خانم تسلیت می گوید. اینطور شد که کم کم متوجه شهادت شدیم. البته تا دو هفته اجازه ندادند برایش مراسم بگیریم و بعد کم کم گفتند پیکرش بر نمی گردد فعلا. سه سال و نیم بعد پیکرش درست شب شهادت حضرت رقیه (س) آمد. سید جلال به این خانم خیلی ارادت داشت و دوستانش می گفتند در ماشین تا وقت پیدا می کرد می گفت روضه حضرت رقیه را برایم بخوانید.
*حاج قاسم گفت: پیکر حسین به خاطر من برنخواهد گشت
خیلی دوست داشتیم حاج قاسم را ببینیم. تا اینکه خبر دادند قرار است حاجی به مصلای بابل بیاید و از ما دعوت کردند به دیدارش برویم. با پدر و مادر شوهرم و بچه ها رفتیم. وقتی نماز را خوانیدم سر میزهایی که گذاشته بودند نشستیم. همه خانواده شهدای مدافع حرم بودند. سردار سلیمانی سر هر میز چند دقیقه می نشست. به میز ما که رسید پرسید همسرتان کیست و کجا به شهادت رسیده؟ گفتم سید جلال حبیب الهی در درعا شهید شده و دوست صمیمی شهید بادپا بود. یکی از محافظانش در گوش حاج قاسم گفت او با بادپا بوده. سید جلال هنوز آن موقع پیکرش نیامده بود. از سردار پرسیدیم آیا پیکر شهید بادپا برگشته؟ گفت نه پیکر سید جلال چطور؟ گفتیم نه. حاج قاسم گفت: پیکر حسین بادپا بر نمی گردد. با تعجب پرسیدم چرا؟ گفت: چون در کرمان همه شهدا را خودم دفن می کنم. اما حسین دوست صمیمی من بود و می داند من دلش را ندارم او را خاک کنم برای همین پیکرش بر نخواهد گشت.
منبع : حامیان ولایت